به سوی خدا فرار کن
به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
روایت چهارم؛ به سوی خدا فرار کن.
مصطفی از آمریکای دهه شصت میلادی، یعنی جایی که «رویای زندگی» خیلیها بود مهاجرت کرد. اول به مصر رفت. سال 1343 بود که با همکاری او و سی نفر دیگر، گروهی به نام «سماع» یعنی «سازمان مخصوص اتحاد و عمل» تشکیل شد. هدف آن یادگیری و آموزش مبارزه چریکی و مسلحانه با حکومت پهلوی بود.
مصطفی و دوستانش فعالیتهایشان را دو سال ادامه دادند. ابتدا کارها خیلی خوب پیش میرفت. او پیش از سفرش توانسته بود با نماینده مصر در کنسولگری سوییس ارتباطهایی برقرار کند و از طریق او با «جمال عبدالناصر» هم صحبت کند. سال 45 به دلیل رشد ناسوسینالیسم عربی در مصر و اختلافاتی که با دولت مصر بوجود آمد و نهایتا آنها مجبور به مهاجرت از مصر به لبنان شدند. سفری سخت و ظاهرا دریایی. جنگ شش روزه که اتفاق افتاد، روابط ایران و لبنان بهم ریخت. دولت لبنان آنقدر به مصطفی و دوستانش فشار آورد تا آنها مجبور به خروج از این کشور شدند و گروه هم از بین رفت.
مصطفی دوباره به آمریکا بازگشت. مدتی مشغول کار و تحصیل بود تا اینکه روزی از روزهای سال 1350، تماسی او را برای همیشه از آمریکا به سمت دیگر کره زمین کشاند. تماس گیرنده کسی نبود جز سید موسی صدر. روحانی ایرانی که به لبنان رفته بود تا وضع نامطلوب شیعیان آنجا را درست کند و آنقدر محبوب شده بود که به او «امام صدر» میگفتند.
قرار شد چمران از آمریکا به گوشهای در دنیا برود که به «جبل عامل» معروف بود. مصطفی به لبنان رفت و مدیر مدرسه صنعتی جبل عامل شد. مدرسه جبل عامل پر بود از کودکان یتیم و بیسرپرست شیعه لبنان، جایی که بچهها هیچ پناهی جز خدا، امام صدر و مصطفی نداشتند. شمع وجود مصطفی حالا دنیای تاریک بچهها را روشن میکرد. او بیقرارانه برای آنها میسوخت و عاشق چنین سوختنی بود. با اینکه پروانه و بچههایش هم آنجا بودند، اما خجالت میکشید بچههایش را جلوی آنها ببوسد و نوازش کند. همان مدرسه و سختیهای آن منطقه بود که پروانه را از مصطفی و مصطفی را از باقی تعلقات دنیایش جدا کرد. حالا او بود و بچهها؛ «خدا بود و دیگر هیچ نبود.»
هشت سال مدیریت مدرسه تنها کار او در لبنان نبود. او و امام صدر «جنبش امل» را تأسیس کردند و بعد برای آموزش نظامی به مبارزان ایرانی در لبنان و البته به جوانان شیعه لبنان، شاخه نظامی «حرکه المحرومین» را هم تأسیس کرد. به غیر از کلاسهای نظامی و چریکی، کلاسهای درس اندیشه اسلامی را هم راه میاندازد. امام صدر، «شیخ مهدی شمسالدین» و {علامه} «محمدحسین فضلالله» معروفترین مدرس آن دورهها بودند.
یک روز که منطقه شیعهنشین «نبعه» در محاصره فالانژها بود، دست به کار خطرناکی زد. زرهپوش ارتش را برداشت و تنهایی خود را به منطقه رساند. فالانژیستها فهمیده بودند زرهپوشی به آنجا رسیده. چند دقیقه بعد آن را متوقف کردند و خواستند در را باز کنند، اما چمران که داخل ماشین بود آنقدر سفت در را گرفت که گمان کردند در بسته است. از داخل شیشه کوچک هم به داخل زرهپوش نگاه کردند، اما کسی را ندیدند. چند ساعت بعد چمران گزارشات خود از منطقه را جمع کرده بود. باید از منطقه بیرون میآمد. گذرنامه فرانسوی که در دست داشت را برداشت و سوار اتومبیل ارمنیهایی شد که امکان تردد داشتند. ایست بازرسی که رسیدند، شروع به صحبت با لهجه فرانسوی کرد. آنها به گمان اینکه او از فرانسه آمده، اجازه تردد ماشین را دادند و به این ترتیب از نبعه بیرون آمد. گزارشی از وضعیت شیعیان را برای امام صدر فرستاد و با پزشکان بدون مرز هم مکاتبه کرد تا به وضع این منطقه رسیدگی شود.
در همین اثنا بود که انقلاب اسلامی ایران پیروز شد. خبر پیروزی انقلاب امام خمینی و مردم ایران آنقدر برای همه مسلمانها شادیبخش بود که بتواند مصطفی را بعد از حدود دو سه دهه دوری، به ایران بازگرداند. او و نود نفر دیگر، از لبنان به ایران آمدند تا با امام دیدار کنند و بعد به لبنان بازگردند. دیدار که تمام شد، امام به او توصیه کرده بود که بماند. بقیه به لبنان بازگشتند، اما مصطفی ماند.
آمریکا، مصر، لبنان و حالا ایران. ایران یعنی زادگاهش جای جدیدی بود که باید در آنجا میبود. غائله کردستان که شروع شد، مأموریت گرفت تا با فرمانده نیروی زمینی ارتش یعنی «ولیالله فلاحی» که بعدها شهید شد، قرار شد ماجرا را ختم کنند. با درخواستی که او از طرف دولت موقت از امام کرده بود، قرار شد سپاه و ارتش به کمک آنها بیایند. مدتی بعد هلیکوپترهای ارتش رسیدند و کار به خیر و خوبی تمام شد. اتفاقی هم که در پاوه افتاد، باورنکردنی بود. مصطفی و فلاحی در شهری بودند که به دست شورشیها افتاده بود و فقط یک خانه یعنی جایی که آنها در آنجا بودند، داشت مقاومت میکرد و نهایتا با پیام امام خمینی و فرار شورشیها کار به پایان رسید.
دانشجوی برکلی، دکترای فیزیک، کارمند اداره دولتی ناسا، چریک مصر و لبنان، آبان 59 او اولین وزیر دفاع ایران شد. وزارت دفاع شروع سختی از جنس دیگری بود. از یکسو گروههای چپگرایی چون سازمان مجاهدین که هنوز آن ماجراهای خونین دهه شصت را بوجود نیاورده بودند، مدام از این میگفتند که ارتش به صورت کلی باید منحل شود، از سوی دیگر در داخل مجلس نیز آدمهایی بودند که تنها راه چاره جلوگیری از کودتاهای احتمالی را انحلال کلی ارتش و اخراج نیروهای آن میدانستند و از جهتی کودتاهای خنثی شدهای چون کودتای نقاب که به کودتای نوژه معروف شد نیز خطری برای گروههای نظامی ایران محسوب میشد. چمران هم باید بخشی از بدنه ارتش را پاکسازی میکرد و هم مثل امام معتقد بود که ارتشیها پای انقلاب ایستادهاند و نباید همه آنها را زیر سوال برد. او در وزارت دفاع که بود، نزدیک به دوازده هزار نفر را پاکسازی کرد و بعد تا توانست جلوی افراط برخی نمایندههای مجلس را که قصد زیر سوال بردن همه ارتشیها داشتند را گرفت.
جنگ ایران و عراق آغاز شد. چمران که در مصر و لبنان آموزشهای نظامی چریکی بسیاری دیده و نیروهای شبهنظامی بسیاری را تربیت کرده بود، اینجا هم دست به ابتکار جدیدی زد. «ستاد جنگهای نامنظم» چیزی بود که او میخواست. سوسنگرد که برای بار دوم توسط عراقیها محاصره شد، فقط تعداد کمی از رزمندهها توانستند وارد شهر شوند. چمران و امام جمعه آن روزهای تهران یعنی آیتالله خامنهای که در جبهه سوسنگرد فعال بود توانستند طی برنامهریزیهایی که کردند، شهر را با کمک نیروهای رزمنده آزاد کنند. مصطفی در این آزادسازی از ناحیه ران دچار جراحت شد، اما خیلی زود حالش خوب شد و کارش را ادامه داد. او را در اهواز، خصوصا نزدیکی سوسنگرد و دهلاویه زیاد میشد دید.
سی و یک خرداد ماه سال 1360 برای دهلاویه روز غریبی بود. خبر شهادت ایرج همه خصوصا آقا «مصطفی» را تکان داد. رفت دنبال پیکر او، اما چند ساعت بعد خبری در دهلاویه، سپس در ایران و بعد در لبنان پخش شد که همه را اندوهگین کرد. «مصطفی چمران» به شهادت رسید. ترکش خمپاره 60 از پشت سر آمده و سر را شکافته بود. کمکهای اولیه بر روی او هم اگرچه در بیمارستان سوسنگرد انجام گرفت، اما در آمبولانسی که قرار بود او را به اهواز برساند به شهادت رسید و روحش به اعلی علیین رفت.
- ۹۹/۰۳/۳۱