کــــویـــــر انتظار
به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
داستان ما داستان یک کسانی است که فرض بفرمایید در این کویر یزد، خیلی هم شنزار و توفان خیز.
توی این کویر یک گل بنفشهی کوچکی دادند دست بنده و جنابعالی و گفتند در این کویر پخش شیم.
یک لیوان آب هم دادند که حاجآقا، حاج خانوم این رو اینجا بکار، ریشش هم محکم نیست. این لیوان آب رو هم بریز زیرش. اگر تا صبح خودش رو بتواند نگه دارد، صبح باغبون اصلی میاد.
خب ما میبینیم کمکم تاریک شده و بغل دستیمون هم نمیبینه و تشنهمون هم شده، به خودمون میگوییم دو میلیون آدم اینجاست، ما که نیممتری جای خودمون گل رو نکاشتیم که اصلا معلوم نیست. آب رو میخوریم و گل رو پرپر میکنیم. جامون رو هم نزدیکای صبح عوض میکنیم که معلوم نباشد کجا ایستادیم. به نیت اینکه کی متوجه میشود.
حالا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف تشریف میاورند.
میگیم ما همه سرباز توایم مهدی جان عجل الله تعالی فرجه الشریف.
اما صبح که سپیده میزند میبینم یکی یکی سرها میاد پایین. همهی آدمها بیانصافها این فکر رو کرده بودند. تو این کویر تک و توکی یه جایی یک نفر بنفشهای کاشته، یک نفر دو هزار متر اونورتر یک گل کاشته که اصلا بودن و نبودنش فرقی ندارد. کویر همان کویر است.
از خجالت نمیدانیم چه بکنیم.
- ۹۳/۱۰/۱۰