بررسی تحلیل قیام عاشورا- قسمت هشتم
به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
گفتیم
در کتاب بحارالانوار و در ترجمهی نفسالمهموم آمده:
مسلم بیرون آمد.
شریک با او گفت: «تو را چه مانع شد از کشتنِ وی؟»
گفت:
«دو چیز. یکی آنکه هانی کراهت داشت عبیدالله در خانهی او کشته شود و دیگر، حدیثی که مردم از پیغمبر روایت کرده اند که «اسلام از کشتن ناگهانی منع کرده است.»
و رسیدیم به اینجا که ابن زیاد به خانه هانی آمد و از مقصود شریک باخبر شد. از خانه هانی بیرون رفت.
اما بعد
هانی بن عروه از دیدار با عبیدالله دوری میکرد و سعی داشت به بهانه بیماری از این مسئله سر باز زند.
عبیدالله از چند تن از کوفیان حال هانی را پرسید و وقتی متوجه شد از کسالت دور شده و بیرون از منزل مینشیند، گفت بروید و به او بگویید بیاید.
عدهای نزد هانی آمدند و پیغام عبیدالله را به او رساندند. هانی سعی میکرد به هر ترتیبی که شده از دیدار با عبیدالله دوری کند.
دید چارهای نیست. گفت اگر بیایم مرا میکشد. اما اصرار کردند و هانی مجبور شد با آنها بیاید.
نزدیک دارالخلافه که رسیدند، هانی در دلش احساس خطر کرد. به یکی از کسانی که نزدیکش بود - به نام حسان بن اسماء خارجه- گفت از این مرد ترسانم. تو چه؟
او گفت به خودت ترس راه مده.
اما دیگری- یعنی محمد اشعث- میدانست مسئله چیست.
نزد ابن زیاد رسیدند.
ابن زیاد و در کنار او شریح قاضی {همان قاضی معروفی که بین امیرالمومنین علی علیهالسلام و مرد یهودی حکم کرد}، نشسته بودند. عبیدالله به هانی گفت یادت هست پدرم همه شیعیان شهر به جز پدر تو را کشت؟ و بعد به امیر کوفه نوشت از تو میخواهم که هانی را نیکو بداری؟
هانی تایید کرد.
ابن زیاد مسئلهی شریک را به میان کشید و گفت آیا درست بود چنین کنی؟
هانی گفت من چنین نکردم.
ابن زیاد در خصوص مسلم هم با او صحبت کرد و گفت این چه کاری است که کردی؟ علیه یزید سلاح جمع میکنی و مردان را در خانهات جای میدهی؟
هانی گفت چنین نکردم.
گفت چرا. جاسوس خود -معقل- را صدا زد. وقتی نگاه هانی به او افتاد، حیرت زده شد.
هانی به ابن زیاد توضیح داد که از مسلم بن عقیل دعوت نکرده و این مسلم بوده که خود به خانه هانی آمده است و او به سبب تکلیف او را در خانه نگه داشته است.
بعد هم گفت اگر مرا رها کنی، او را از خانه خود بیرون میکنم.
ابن زیاد از هانی خواست همراه شوند تا مسلم را به او تسلیم کند، اما هانی این را نپذیرفت و گفت هرگز مهمان خود را نمیاورم که او را بکشی.
صحبت میان آنان دراز شد تااینکه عبیدالله عصبانی شد و هانی را با ضربه عصا زد. طوری که بینی او شکست و خون تمام صورت و لباسش را گرفت.
در ادامه، خبر به مِذحَج -قوم هانی- رسید که هانی را کشتند. دور دارالاماره جمع شده و گفتند تا هانی را زنده نبینیم، از اینجا نمیرویم.
شریح قاضی نزد قوم هانی رفت و به آنها گفت من صاحب شما را دیدم. زنده بود. امیر به او ضربهای زده که مجروحش ساخته، اما اتفاقی نیفتاده است. برگردید و صاحبتان را در معرض خطر قرار ندهید.
قوم هانی بدون اینکه تحقیق بیشتری کنند بازگشتند و شریح قاضی نیز به جای اینکه حقیقت امر را بگوید و مردم را از این آگاه کند که قصد عبیدالله، کشتن هانی است، از گفتن حقیقت چشمپوشی کرد.
یکی از یاران مسلم بن عقیل در قصر عبیدالله بود. {احتمالا جاسوس مسلم بوده است}
به حض اینکه از دستگیری و مجروح شدن هانی با خبر شد، نزد مسلم بن عقیل رسید و او را با خبر کرد.
مسلم دستور داد همه را جمع کند. جمعیت بسیاری جمع شدند و قصد دارالاماره کردند.
کتاب آه، ترجمه نفس المهموم:
عبید الله بر هانی خشم گرفت و او را دستگیر کرد. پس اهل کوفه یکدیگر را خبر کردند و نزد مسلم فراهم شدند. مسلم بر گروه های کوفیان امیر تعیین کرد و رایت بست و به جانب قصر روی آورد.
ابن زیاد را این خبر برسید. در قصر تحصّن جست و در ببست.
مسلم گرد قصر بگرفت و مسجد و بازار از مردم پر شد و پیوسته تا شب جمع گردیدند و کار بر عبید الله تنگ شد –که او با بیش از سی تن شرطی و بیست تن از اشراف و خانواده و موالی او، کس نبود.
پس ابن زیاد کثیر بن شهاب حارثی را بخواند و امر کرد با هر کس فرمانبردار اوست از قبیله مذحج، بروند و مردم را از یاری مسلم بن عقیل بازدارند و آنها را تخویف کنند. و هم محمد اشعث را گفت با هرکس از کنده و حضرموت که مطیع اوست، رایتی نصب کند که هرکس زیر آن رایت آمد، در امان باشد. و قعقاع بن شورِ ذهلی و شبث بن ربعی و حجار بن ابجر عجلی و شمر بن ذی الجوشن را با رایتی بفرستاد. و اعیان را نزد خود نگاه داشت تا بدان ها استیناس جوید –که با او اندک کس مانده بود.
و آن گروه رفتند و مردم را از یاری مسلم بازمیداشتند.
و عبیدالله اشرافی را که با او بودند، امر کرد تا از بالای قصر بر مردم مشرف شوند و اهل طاعت را به آرزوها فریب دهند و اهل معصیت را بترسانند.
و آنها چنین کردند. و مردم چون گفتار روسا را شنیدند، بپراکندند –چنان که زن نزدیک پسر و برادر خود می آمد و می گفت:
«بازگرد! مردم دیگر که هستند. کفایت می کند.»
جمع بندی:
یکی دیگر از عبرتهای مهم حادثه عاشورا در همینجا اتفاق میافتد.
اگر شریح قاضی چشم خود را روی مسئله هانی نمیبست و حقیقت را به مردم میگفت، مذحجیها به دارالاماره حمله میکردند، دارالاماره را گرفته و بعد هانی را آزاد میکردند.
همانجا، حکومت از آن مسلم بن عقیل میشد و راه برای ورود اباعبدالله آسان.
بعد هم اگر مردمی که گرد مسلم بن عقیل آمده بودند، به جای خیانت و فرار، با او همراه شده بودند، جمعیتشان آنقدر زیاد بود که بتوانند بر 30-40 تن حامیان عبیدالله پیروز شوند.
اما در اینجا هم خیانت خواص بیبصیرت جامعه یعنی شریح قاضی و هم کوتاهی شیعیان در همراهی با مسلم بن عقیل، یک قدم دیگر در هموار شدن راه برای ظلم به امام حسین علیهالسلام و کشتن ایشان در روز عاشورا هموار شد.
- ۹۳/۰۹/۰۹
کاش همین جمله باز هم بلا سرمون نیاره فقط..